پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ب.ظ
داستان افسردگی(کوتاه)
دخترک کنار پنجره ایستاده بود.گل رز زیبایی در کنار موهایش خودنمایی می کرد.سرشار از زندگی.بیرون پرندگان در حال اواز خواندن بودند.درختان سرسبز و با شکوفه های زیبا اذین شده بودند.خورشید طلایی می تاپید.ناگهان صدای در بلند شد!تق.تق.تق....دخترک گفت؟کیست؟کسی از پشت در ندا داد،من هستم شاهزاده قلب تو.امده ام تا تورا در اغوش گیرم.
دخترک در را باز کرد.مرد بلند قدی با چهره رنگ پریده داخل شد و به ارامی دخترک را در اغوش گرفت.تن دخترک یخ زد..گل رز کنار مویش پژمرد.ابرها اسمان را پوشاندند.برف شروع به باریدن کرد.برگهای درختان زرد شدند.شکوفه ها از درختان فرو ریختند.اری سرما حاکم شده یود.......
- ۹۵/۰۵/۰۷